سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاوران کتاب

 

عاقبت کتاب نخواندن:

مدرسه ها که تعطیل شد، مریم همه کتابهایش را جمع کرد و به انباری برد. او حوصله نداشت، مثل بقیه بچه ها به کلاس تابستانی برود یا کتاب بخواند و ... مریم صبح ها تا ساعت 10 می خوابید شب هم تا تمام شدن آخرین برنامه تلویزیون بیدار بود. او هر روز توی حیاط با برادرش بازی می کرد و بعد از ظهرها هم با نرگس، دختر همسایه شان سر کوچه خاله بازی می کردند. مریم همه تابستان را بازی کرد و تلویزیون نگاه کرد. یک روز که سر کوچه با نرگس خاله بازی می کرد، دوستش سمانه را دید.سمانه همین که مریم را دید لبخندی زد و گفت:سلام مریم جون. حالت چطوره؟ میای با هم بریم کتابخونه سر کوچه؟ آخه من می خوام چند تا کتاب بگیرم، خیلی خوبه. چند تا کتاب می خونیم.
مریم خندید و گفت:چی می گی سمانه جون، کتاب بخونم؟ الان تابستونه. همه جا تعطیله باید بازی کنیم. او باز هم بازی کرد.یک روز که مریم داشت تلویزیون تماشا می کرد مادرش به او گفت:مریم جون دخترم بازیگوشی بسه. می خوای اسمتو تو یه کلاس تابستونی بنویسم تا یه چیزی یاد بگیری؟ مریم زد زیر خنده و گفت:چی؟ چیزی یاد بگیرم. اونم حالا که تابستونه. الان باید بازی کنم. و باز هم بازی کرد.
تابستان که تمام شد مریم دوباره به مدرسه رفت. سر کلاس خانم معلم به مریم گفت:مریم تو از روی درس بخون. مریم با خوشحالی کتابش را باز کرد ولی هر کاری کرد نتوانست بخواند. او اصلاً بلد نبود از روی درس بخواند. او همه چیز را فراموش کرده بود، برای همین مجبور شد دوباره به کلاس اول برگردد.