سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاوران کتاب

 

    

 

زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است

در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی در کلبه ای زندگی میکرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را بر میداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد. یک روز که مشغول کارش بود، صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید در علفها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، بخودش جرات داد و جلو رفت. شیر به زبان آمد و گفت: «ای مرد یک خار به پایم رفته و چرک کرده، بیا و یک خدمتی بمن بکن و این خار را از پایم دربیاور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به آن مرد در شکستن هیزم کمک میکرد و آنها را به آبادی میآورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمیکرد و میگفت: «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور در نمیآید.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها بورد و سفارش کرد که برایش کله پاچه بپزند. روز مهمانی سر سفره نشستند، شیر همان طور که داشت کله پاچه میخوردند آب از گوشه لبهایش روی چانه اش میریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را بهم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگر کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگر من به تو نگفم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستید و دوستی ما جور در نمیآید؟ حالا بلند شو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن!» مرد گفت: «اما من و تو دوست هستیم.» شیر گفت: «ای مرد! به حق نان و نمکی که باهم خوردیم اگر نزنی هم تو، هم زنت را پاره میکنم.» مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که میتوانست آنرا محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت بلند شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمیرفت. یک روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد، میروم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت: «رفیق هنوز هم زنده ای!؟» شیر گفت: «میبینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشود برای اینکه زخم زبان خوب شدنی نیست. تو هم برو و دیگر این طرفها پیدایت نشود که این دفعه اگر ببینمت تکه پاره ات میکنم!»

   برگرفته از  کتاب : تمثیل و مثل