زير گنبد کبود
جز من و خدا
کسي نبود
روزگار
روبه راه بود
هيچ چيز
نه سفيد و نه سياه بود
با وجود اين
مثل اينکه چيزي اشتباه بود
بازي خدا
نيمه کاره مانده بود
واژه اي نبود و هيچ کس
شعري از خدا نخوانده بود
تا که او مرا براي بازي خودش
انتخاب کرد
توي گوش من يواش گفت:
«تو دعاي کوچک مني»
بعد هم مرا مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازي خدا
عشق افتتاح شد