شب ها که در خيابان خلوت خواب
پا به پاي غرور و قافيه مي روي
مرگ با لباس چين دار بلندش
پاي پنجره ي اتاقم مي آيد
سوت مي زند
و منتظر مي ماند
قوطي قرص هاي اين قلب بي قرار که سبک تر شد
مرگ هم بر مي گردد
مي رود سراغ سرايدار پير همسايه
نه ! عزيز دلم
تازگي بوف کور هدايت را نخوانده ام
اينها که نوشتم حقيقت محض است
باور نمي کني ، يک شب به کوچه ي دلتنگ ما بکوچ
کنار همان درخت که پر از خاطرات خط خورده است
بايست و تماشا کن
تا ببيني چکونه به دامن دريا و گريه مي روم
بس کن اي دل ساده
صفحه صفحه براي که گريهمي کني ؟
کتاب کبود گريه ها را آهسته ببند
تا خواب بي خروس بانوي بهار را بر هم نزني
گوش کن! درمانده ي درد آلود
از پس پرده هاي پنجره
صداي سوت مي آيد